سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
علمی-فرهنکی-هنری-ورزشی

 

جبرئیل دست محمد(ص) را گرفته بود و در هشت بهشت گردش می کردند. نام در چهارم«فردوس» بود. وارد شدند. سال ها پیش، آدم (ع) در این جا تفرج می کرد. اما سیب بر او حرام بود. اما این محمد(ص) بود و شب، شب معراج بود. جبرئیل و محمد(ص) به باب چهارم بهشت رسیده بودند. جبرئیل سیبی از درختی بکند و به محمد(ص) گفت« بخور»محمد(ص) خورد و سیب نطفه ای شد در پشت محمد.

خدیجه(س) اولین زن محمد(ص) بود و محمد(ص) سومین شوهر خدیجه(س) بود. از اولی دختری آورده بود. از دومی هم دختری به دنیا آورد. اما به محمد(ص) هشت فرزند داد؛ چهار پسر و چهار دختر. پسران قاسم و طیب و طاهر و عبدالله و دختران زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه(س) بودند و فاطمه همسر علی(ع) بود و مادر حسن(ع) و حسین(ع).

تا خدیجه(س) زنده بود، محمد(ص) را یگانه همسر بود و همسر یگانه.

پیامبر(ص) با مسلمانان به غزو رفته بود. در کنار دهی، چاهی بود. خبرچینان به پیامبر(ص) خبر داده بودند که کاروانی از شام در آن جا منزل کرده اند. پیامبر (ص) کاروان را نیافت. به ده بازگشت. چندی به دنبال علی گشت. او را نیافت. در باغ خرمایی علی(ع) را دید که بر خاک خوابیده است. پیامبر(ص) بیدارش کرد. سر و رویش خاک آلود بود؛ گفت: «برخیز، ای ابوتراب» این لقب بر روی علی ماند و علی به آن افتخار می کرد. سر و رویش را با ردایش پاک کرد. پیامبر(ص) به علی (ع) گفت: بدبخت ترین کس در این دنیا کسی است که بر این سر تو ضربتی می زند که تا مغز تو فرو می رود و سر و روی تو از خون گلگون می شود.»

علی(ع) پرسید: « ای رسول خدا، کی چنین می شود؟»

پیامبر(ص) گفت: « در مدت زندگانی من نیست.»

و علی دانست که تا پیامبر(ص) زنده است، عمر او نیز به دنیا هست. وقتی از این غزو به مدینه بازگشتند، پیامب(ص) ر دختر دردانه اش را به علی داد.

جنگ احد بود. در میانه جنگ طلحه ابن عثمان به علی(ع) به طعنه گفت: « من و تو مبارزه می کنیم. اگر تو من را بکشی به بهشت می روی. اگر من تو را بکشم باز هم به بهشت می روی، تو پیشاپیش برنده ای!علی حمله کرد و یک پایش را از ران جدا کرد. طلحه که از درد به خودش می پیچید، زنهار خواست. علی از جانش درگذشت. پیامبر(ص) که این صحنه را می دید دستور حمله عمومی داد. سپاهیان ابوسفیان پا به فرار گذاشتند.

گروهی را پیامبر(ص) بر دره ای میان دو کوه ، نگهبان کرده بود. نگهبانان وقتی فرار دشمن را دیدند، برای این که به غنیمتی برسند و از بقیه عقب نمانند، نگهبانی را بی خیال شده و پراکنده شدند.

تعدادی از یاران ابوسفیان که در حال فرار بودند، چشمشان به دره افتاد. نگهبانان اندک، آن ها را به وسوسه انداخت. نگهبانها را کشتند و از پشت به یاران پیامبر شبیخون زدند.

حمزه کشته شد. یکی از کفار پیامبر(ص) را دید که تنها بر اسبی نشسته است. جرات نکرد جلو برود. سنگی انداخت و دندان پیامبر(ص) را شکست. سنگ دیگری انداخت که به وسط دو ابروی پیامبر(ص) خورد. خون جاری شد و روی پیامبر(ص) را سرخ کرد. پیامبر از اسب فرو آمد.

یکی دیگر پیامبر(ص) را که به این حال دید با ترس و لرز جلو آمد و ضربتی به پهلوی پیامبر(ص) زد و فرار کرد. اما زخم روی پیامبر کاری تر بود. یکی از منافقان بر اسب پیامبر نشست و خطاب به سپاه مدینه گفت:« ای مردم، محمد(ص) را کشتند، این هم اسبش».

خبر به مدینه رسید که پیامبر(ص) را کشتند. فاطمه(س) گریان و زاری کنان به سوی لشگرگاه رفت. مرگ پدر؟ نه! باور نداشت. زنی فاطمه(س) را در آن حال دید. گفت « فاطمه، تو باز گرد تا من بروم و خبر سلامتی پدرت را برایت بیاورم». فاطمه بازگشت. زن به میدان جنگ رفت. پیامبر(ص) را دید. خوشحال شد و به فاطمه(س) خبر داد. فاطمه(س) خوش و خرم شد و به خاطر این مژدگانی، دستان زن را از هدایا پر کرد.

پیامبر (ص) گروهی از یارانش را بر کوهی دید. فریاد زد: « ای مردم، این منم، محمد، زنده و سرپا هستم و کسی مرا نکشته است».

عباس (س) که همان نزدیکی بود خبر را به دیگران رسانید و این بار ورق به نفع یاران پیامبر (ص) برگشت.


در مکه رقابتی سنتی بین بنی خزاعه و بنی بکر بود. آن ها همیشه به فکر ضربه زدن به یکدیگر بودند. وقتی بود که اهل مکه با پیامبر(ص) پیمان دوستی داشتند. بنی بکر با یاری ابوسفیان به جنگ بنی خزاعه رفتند و تعدادی از آن ها را کشتند. آنان به تظلم خواهی، رسولی به مدینه فرستادند تا از پیامبر(ص) کمک بگیرند. ابوسفیان که از قضیه باخبر شد به سوی مدینه حرکت کرد تا پیش دستی کرده باشد. جبرئیل پیامبر(ص) را آگاه کرد. پیامبر(ص) رو به علی(ع) و ابوبکر و عمر و عثمان کرد و گفت: « ابوسفیان می آید و حاجتی می خواهد. من نمی خواهم حاجتش را برآورم، شما به او چیزی نگویید.» ابوسفیان داستان را برای این چهار نفر گفت و از آن ها خواست که جریان را برای پیامبر(ص) بگویند. آن ها گفتند: « ما نمی توانیم در این مورد حرفی بزنیم.»

ابوسفیان به سراغ فاطمه(س) آمد و از او کمک خواست و گفت که تو باید با پدرت صحبت کنی. فاطمه گفت:« این حرف، حرف زنان نیست.» و با همین یک جمله فلسفه اسلام درباره زن متولد شد؛ مرد و زن متفاوتند و هر کسی را برای هر کاری نیافریده اند. ابوسفیان خودش به سراغ محمد(ص) رفت و داستان را گفت. پیامبر(ص) هیچ حرفی نزد. همه می دانستند که وقتی پیامبر سخن نمی گوید، یعنی نمی خواهد خواسته طرف را برآورد. بعد از این تا سه روز پیامبر(ص) لب از لب نگشود و خاموش ماند. بعد رو به مهاجر و انصار کرد و گفت: « همه کارهایشان را جمع و جور کنند که مهمی پیش آمده و باید از شهر بیرون برویم.» پیامبر(ص) چه در سر داشت؟ مدتی طول کشید تا معلوم شد که پیامبر (ص) در تمام این مدت در اندیشه فتح مکه بود و مکه فتح شد.

.......

محمد(ص) و یارانش هنوز در مکه بودند و سالیانی به هجرت مانده بود که ابوطالب، پدرشوهر آینده فاطمه و خدیجه(س)، مادرش از دنیا رفتند. مرگ مادر، آن هم در تنگنایی که مشرکان مکه برای یاران محمد(ص) فراهم کرده بودند، برای دختر محمد(ص) سخت بود. اما همه این ها در مقابل مرگ پدر کم رنگ می شد. از همان خردی می دانست که پدرش، بهترین پدر دنیاست. بزرگ تر که شد، فهمید پدرش بهترین آدم دنیا هم هست. یک پارچه مهر بود و خوبی. تمیز بود. متین بود. بوی خوبی می داد. همیشه انبانش پر از لطیفه ها و حکمت ها و قصه های شیرین بود. همیشه آغوشش به روی دخترش باز بود... سخت است؛ فاطمه! دختر کوچولوی مهربان که با پدر بازی می کردی، چه هم بازی خوبی داشتی. چه قدر خوب برایت ادای بچه ها را در می آورد تا مامان بازی گرم شود. فاطمه! دختر کوچولوی حساس، تو هم مثل پدر بازیگر خوبی بودی. خوب نقش مامان را بازی می کردی. پدرت هیچ تعارفی نداشت، وقتی که صدایت می زد «کجایی این مادر پدر!» فاطمه! تو مادر پدرت بودی. حالا به داغ پدر نشسته بودی یا فرزند؟ فاطمه! صبر داشته باش.شیون نکن. حسن(ع) را نگاه کن؛ چه قدر شبیه محمد(ص) است! او را به جای پدر بگیر. حسین (ع) را نگاه کن؛ اگر داغ فرزند داری، در عوض رشیدترین پسر دنیا را داری. هیچ زنی جز تو چنین شیر پسری ندارد؛ فاطمه! ای پدر مرده، ای فرزند مرده، از خدا خواستی که تو را به پدر برساند؟ پس علی(ع) را تنها می گذاری؟ حالا که پدر رفته بود، همه غصه های فاطمه بر سرش هوار شده بودند. می گریست؛ حتی برای محسن اش، پسری که در نوزادی از دست داده بود. می گویی علی تنها نیست؛ دو شیر نر برایش گذاشته ام که هر وقت دلش هوای من را کرد، آن ها را ببوید؛ که آن ها بوی فاطمه را داشتند و تو فاطمه ! بوی تو...


روزی محمد(ص) فاطمه(س) را به آغوش کشید. می بوسیدش و می بوییدش و نوازشش می کرد؛ گفت:« فاطمه بوی بهشت می دهد» و این بوی بهشت از همان سیبی می آید که محمد(ص) در بهشت از دست جبرئیل گرفت و خورد و نطفه فاطمه (س) از این سیب بهشتی شکل گرفت و از آن پس بوی بهشت در جان فاطمه و فرزندان او بنشست.




موضوع مطلب :

         نظر بدهید
شنبه 89 تیر 5 :: 1:59 عصر
نیما